کاروان از روستایی در دل بیابان به درآمد. جمعی از روستاییان به کاروان پیوستند و همراه شدند، و دیگران، ماندند و دور شدن کاروان را به نظاره نشستند.
زمانی نگذشت، تک سواری از دور، به تاخت نزدیک شد و خود را به کاروان رساند.
سراسیمه نزد قافله سالار رفت.
گفت؛ جانم به فدایت برگرد.
قافله سالار، کاسه ای از مشک، پُر آب کرد و به او داد. سوار نوشید و نفس تازه کرد.
گفت؛ به خدا قسم مردمی غَدّار در کوفه ساکناند، شما را از جان و دل نمیخواهند.
قافله سالار، نگاهی به او کرد و اُشتر انباشته از نامه را به سوار نشان داد.
گفت؛ این نامه های مردمان کوفه است.
سوار، نگاهی از تردید به نامه ها کرد.
قافله سالار ادامه داد؛ و صاحبان همین نامه ها مرا می کشند!
سوار، به شتاب از اسب به زیر آمد و ردای او را گرفت.
گفت؛ هراس من از همین است. از کشته شدن کسی میترسم که مصداق آیۀ